چو از برگ گلش سنبل دميدست

شاعر : خواجوي کرماني

ز حسرت در چمن گل پژمريدستچو از برگ گلش سنبل دميدست
به غمزه پرده‌ي خلقي دريدستبه عشوه توبه‌ي شهري شکستست
دلم چون آهوي وحشي رميدستز روبه بازي چشم چو آهوش
کمال قدرت بيچون پديدستچه رويست آنکه در اوصاف حسنش
ز کلکش نقطه ئي بر گل چکيدستچو نقاش ازل نقش تومي‌بست
بشير بيوفائي پروريدستتو گوئي در کنارت مادر دهر
گلي چون عارض خوبت نچيدستز گلزار جنان رضوان بصد سال
مگر حال پريشانم شنيدستپريشانست زلفت همچو حالم
بدان هندوي کافر بگرويدستمسلمانان چه زلفست آن که خواجو